هفته دوم شهریور 1396
هفته اول دی 1395
هفته اول شهریور 1395
هفته اول خرداد 1395
هفته اول فروردین 1395
هفته دوم خرداد 1394
هفته دوم اردیبهشت 1394
هفته اول اردیبهشت 1394
هفته چهارم فروردین 1394
هفته سوم فروردین 1394
هفته دوم فروردین 1394
هفته سوم اسفند 1393
هفته دوم اسفند 1393
هفته اول اسفند 1393
هفته سوم بهمن 1393
هفته اول بهمن 1393
هفته اول دی 1393
هفته سوم آذر 1393
هفته دوم آذر 1393
هفته اول آذر 1393
هفته دوم اردیبهشت 1393
هفته اول دی 1392
هفته اول مهر 1392
هفته چهارم شهریور 1392
هفته سوم مرداد 1392
هفته سوم آذر 1390
هفته دوم آذر 1390
شعر یازدهم
*رمز قرآن از حسین آموختیم
ز آتش او شعله ها اندوختیم
*رفت سمت فرات امّا حیف بی قرار و خمیده برمی گشت
کوه غم روی شانه هایش بود با دو دست بریده برمی گشت
زندگی جز نفسی نیست غنیمت شمرش
نیست امید که همواره نفس برگردد
زندگی هنگامه ی فریادهاست
سرگذشت درگذشت یادهاست
زدست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده ببند دل کند یاد
بسازم خنجری نیش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
ز چشمانم برون کردی چه کردی؟
دلم دریای خون کردی چه کردی؟
اسیر روی چون ماه تو گشتم
غم و دردم فزون کردی چه کردی؟!
شعر دهم
ذره ذره ز آسیای آسمان افتادیم
خورده آدم گندم و ما از جانان افتادیم
روی قبرم بنویسید مسافر بوده است
بنویسید که یک مرغ مهاجر بوده است
بنویسید زمین کوچه ی سرگردانیاست
او دراین معبر پر حادثه عابر بوده است
روا بود که گریبان ز هجر پاره کنم
دلم هوای تو کرده بگو چاره کنم
رفتی و ندیدی که چه محشر کردم
با اشک تمام کوچه را تَر کردم
دیشب که سکوت خانه دق مرگم کرد
وابستگی ام را به تو باور کردم
روزی گفتی شبی کنم دل شادت
و ز بند غَمان خود کنم آزادت
دیدی که از آن روز چه شبا بگذشت
و ز گفته ی خود هیچ نیامد یادت؟!
شعر نهم
دل غافل زسبحانی چه حاصل؟!
اسیر نفس شیطانی چه حاصل؟!
دلم تنهاست ماتم دارم امشب
دلی لبریز از غم دارم امشب
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامان من گوش کنید
دلی دارم که از تنگی در او جز غم نمی گنجد
غمی دارم ز دلتنگی که در عالم نمی گنجد
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب! مبادا گدا معتبر شود
دوباره فال حافظ و دوباره تو فالمی
بزار خیال کنم بزار اگرچه بی خیالمی
*دوری از تو قسمت ما شد خدا داند چرا!
اشک آه و ناله ماتم یار ما شد خدا داند چرا!
شعر هشتم
خدا گر ز حکمت ببندد دَری
ز رحمت گشاید دَر دیگری
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجود او در آسایش است
خُرم آن روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و ز پی جانان بروم
دختری خورد شکایت می کرد
که مرا در حادثه بی مادر کرد
دوای درد بی درمان تویی تو
همه وصل و همه هجران تویی تو
در این سرای بی کسی به دَر نمی زند
به دشت پُر ملال ما پرنده پَر نمی زند
شعر هفتم
چنان که دویدیم به سامان نرسیدیم
ماندیم در آغاز و به پایان نرسیدیم
چو بستی در به روی من، به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم
اندر کنار قبر نبی عقده وا کنم
من عهد بسته ام که بمیرم ز داغ تو
عهدی دگر کنم که به عهدم وفا کنم
حلالم کن تو ای یارم که من ز عشق بیزارم
حال دنیا را چو پرسیدم از فرزانه ای
گفت یا ابری ست یا برفی ست یا افسانه ای
حدیث نیک و بد ما را نوشته خواهد شد
زمانه را سند و دفتری و دیوانی است
شعر ششم
*ثواب مسجد محراب و منبر
بر امیرالمومنین آقای قنبر
جهان سر به سر حکمت و عبرت است
چرا بهره ی ما از همه غفلت است
جوانی ره کردم که جویم زندگانی را
نَجُستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
جز کوی توأم نیست به سر فکر مقامی
تا عمر به پایان برسد منزلم این است
جمع ما جمع نباشد تو پریشان باشی
یاد حیرانی ما آری و حیران باشی
*جز خم ابروی دلبر هیچ مهرابی ندارم
جز غم هجران رویش من تب و تاب ندارم
*جمعه هم گشت و تو مثل همیشه باز
در انتظار خویش نشستی به انتظار
شعر پنجم
تا که بودیم نبودیم کسی، گُشت ما را غم بی همنفسی
تا که رفتیم همه یار شدن، خفته ایم همه بیدار شدن
تا که هستی کسی بیادت نیست
مرگ تو آورد ترا به یاد
تا کی غم آن خورم دارم یا نه
این عمر به خوشگدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآید یا نه...
*تو قیامت را قیامت می کنی
بر امامان هم امامت می کنی
*تقدیم میکنم سر و جانم را ز فرط شوق
گر بشنوم صدای تو ای صاحب الزمان
ثلث دیده ی من دیده یارست
عاشقم من دین بسیارست
شعر چهارم
پای رفتن ندارم و دل برگشت
هر که گم کرد رَه دوست خود گم گشت
پروانه به یک سوختن آزاد شد از شمع
بیچاره دل ماست که در سوز و گُدازست
پروانه سوخت شمع فرو مُرد شب گذشت
ای وای من که قصه ی دل ناتمام گشت
تا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمی باشد
تن آدمی شریف ست به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
تو کیستی که من اینگونه بی تو بیتابم
شب از هجوم خیالت نمی بَرد خوابم
ترک ما کردی، برو هم صحبت اغیار باش
یار ما چون نیستی، با هر که هستی یار باش
شعر سوم
بیا که آیینه ی روزگار زنگاری ست
بیا که زخم زبانِ دوستان کاری ست
به انتظار نشستن در این زمانه ی یأس
برای منتظران چاره نیست ناچاری ست
*بی همگان به سر شود
بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم
جای دگر نمی رود
*بیا که چشم جهانی هنوز منتظر ست
بیا که دست از این اشک آه بردارم
پر کن قدح باده که معلومم نیست
که این دم فرو برم برآید یا نه...
شعر دوم
*ای قائم تمام هستی زهرا
ای اسوه ی صبر حق پرستی زهرا
بین در دیوار چه رخ داد که تو
با خود به خون نشتی زهرا
با خدا باش پاداشاهی کن
بی خدا باش هر چه خواهی کن
با ما کَجُ و با خود کَجُ و با خلق خدا کَج
آخر قدری راست بُنه ای هر جا کَج
با آنکه ز ما هیچ زمان یاد نکردی
ای آنکه نرفتی دمی از یاد؛ کجایی؟
از پاک اشکهای خود فهمیدم
لبخند همیشه راز خوشبختی نیست
بر خاک بخواب نازنین تختی نیست
آواره شدن حکایت سختی نیست
شعر 1
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟!
بی وفا حالا که من افتادم از پا چرا؟!
اگر با من نبود هیچ میلی
چرا ظرف مرا شکست لیلی
آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند
آتش دوست اگر در دل ما خانه نداشت
عمر بی حاصل ما این همه افسانه نداشت
این را نوشتم که مرا یاد کنی
لبخند به لب آری دلم شاد کنی
*ای ناله ی جانسوز مدینه زهرا
خاکستر تو مانده به سینه زهرا
*ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر
نغمه تو از همه پر شورتر
کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی